محل تبلیغات شما

ان سوی شب

ده دقیست سر نت علافم کرده????????????????

بپرین ادامه❤️

*ریوما*

 

یکی دو روز گذشت.بدنم به تدریج قدرت طبیعیشو بدست اورد!

تو کل این مدت ریونا بی وقفه مراقبم بود

نمیدونم الان توی چه وضعین.

حالا که میتونم راه برم و کسی نیست که یهو بپره جلومو چرندیات تحویلم بده باید برم دیدنشون!

هوا بیرون یکم سرد و ابری بود

لباسمو عوض کردم و وقتی میخواستم کفشامو بپوشم_کجا میری؟

_شما تشریف نمیارین؟

+کجا؟

_پیش دوستام! توهم باید بیای!

+نمیدونم ریوما هوا بیرون!.

_بهونه نیار دیگه دو روزه افتادم همنیجوری نه تو جایی رفتی نه من هردومون لازم داریم یکم هوا بخوریم!

+باشه باشه 5 دقیقه صبر کنی حاضر میشم!

_باشه من پایین منتظرم!

داخل اسانسور رفتم.

وقتی از هتل خارج شدم یه نفس عمیق کشیدم! 

با اینکه اینا همش قسمتی از اتفاقایی که قرار بود برام بیفته ست ولی احساس راحتی میکنم! 

کاش همیشه این حس وجود داشته باشه! 

احساس راحتی اینکه اگه برای یک لحظه خودم باشم قرار نیست با چاقو سرم از تنم جدا شه! 

تا زمانی که ریونا با پالتو نازکش بهم نزدیک شد رفت و امد مردم رو نگاه میکردم 

ههه روحشونم خبر نداره چی داره اطرافشون میگذره! 

+خب از کدوم طرف بریم!؟ 

_یه جایی رو میشناسم که حتم دارم اونجا میبینمشون!. البته از یه سری واکنشا نباید تعجب کنی! 

+مثلا چه نوع واکنشایی؟ 

_مثلا.فکر کرده باشن من مردم و بعد چند سال ببیننم! 

+چ چی؟؟؟ 

_بیا تو راه سیر تا پیازشو واست میگم! 

000‪00000000000000000000000000000000

*سوباکی*

 

همه توی کافه دور هم جمع شده بودیم

هیچکس چیزی نمیگفت

حتی لب به نوشیدنی هاشون نزدن! 

تقریبا 3 یا 4 روزی میشه که نه ازشون خبریه و نه پلیسا چیزی دستگیرشون شده! 

کارمون به جایی رسید که حتی اون غار هم نشون دادیم ولی واقعا چیز بدرد بخوری که بفهمونه واقعا کجان وجود نداشت! 

حس ناامیدیم بیشتر از قبل میشد. 

ولی نباید باورش کنم!کاری که چند ساله نباید میکردم! 

ساساکی و مامانمم بهم مشکوک شده بودن 

ولی خببا وجود رفت و امد پلیس فکر نمیکنم بتونم خیلی مخفی کنم

همه سراشون پایین بود 

ایجی_بنظرتون. دیگه چیکار از دستمون بر میاد! 

مومو_تاجایی که میدونم واقعا کارای لازمو کردیم! 

پنجشنبه ها کافه رو میبندیم چون بابام سر یه کار نیمه وقت میرفت 

ولی امروز به استثنا اصرار کردم بچه ها بیان

فوجی+بیشتر ازین نمیتونیم بکنیم! 

با دستپاچگی گفتم_ولی ولی هنوز یه کارایی میتونی بکنیم نه؟ 

_اره شاید بتونین. 

وقتی این. جمله رو شنیدیم هممون با شک برگشتیم و با صحنه ای مواجه شدیم که یقیناً معجزه محسوب میشد!!! 

=ریوماا؟؟؟؟ 

فقط چند ثانیه طول کشید تا هممون سمتش هجوم بردیم

مومو_پسر معلوم هست کجایی اصن!!! ؟؟؟ 

ایجی _خیلی نگرانت بودیم فکر کردیم دوباره تنهامون گذاشتی! 

با لبخند پر از خونسردی گفت_شوخی میکنی؟اسمون هم به زمین برسه دیگه تنهاتون نمیزارم! 

وقتی یه دل سیر همو بغل کردیم ازش جدا شدم! 

ولی انگار اعضای سیگاکو دلتنگی کهنه تری از من داشتن! 

_چطوری تونستی فرار کنی؟ 

حتی مطمئن نبودم که واقعا گرفتنش یا نه.ولی سوالم باعث میشه از زبون خودش بشنوم! 

ریوما به دختر تقریبا 19 یا 20 ساله ای که کنار در کافه وایستاده بود اشاره کرد! 

موهاش خیلی بلند بود و کاملا همرنگ موهای ریوما بود!!! 

ریوما_به لطف خواهرم تونستم ☺️

_خواهرت؟؟؟؟!!!! 

دختری که ریوما "خواهر" خطابش میکرد با اشتیاق نزدیکم شد و با هیجان گفت_سوباکی!!! چقدر بزرگ شدی!!!! 

من واقعااونو.یادم نمیومد! 

با اینکه بنظر میرسه قبلا همو دیدیم! 

مومو_یعنی الان. این خواهر واقعیته؟؟؟؟ 

ریوما_اره خواهر واقعیمه????

+ریوما نمیخوای معرفی کنی؟ 

ریوما_نه والا خیلی زیادن خودت اشنا میشی فقط بچه ها ایشون ریوناست خواهرم! 

حواسم برای یک لحظه کلا پرت شده بود 

سرمو ت دادم و دست ریوما رو گرفتم و کشیدم سمت راهرو! 

_تو کجا بودی!! 

+خودمم نمیدونم!ولی فکر کنم خارج شهر بود چون بیشتر شبیه خرابه بنظر میرسید! 

_اگه نمیدونی کجا بودی پس چطوری راهتو پیدا کردی????

+ازم انرژی گرفتن مقدار زیادی هم بود ولی هدفشون رو میدونم.تونستن با انرژی یه داروی تزریقی بسازن که میتونه اعضای قطع شده یا اسیب دیده رو ترمیم کنه! 

_چجوری!! 

ریوما _اونشو دیگه نمیدونماما با چشمای خودم دیدم که کار میکنه!

_بنظرت میخوان باهاش چیکار کنن! 

+اگه از روشون شناختی نداشتم میگفتم تو سرشون فتح دنیاست. ولی ازونجایی که حداقل داریس خیلی رویا پرداز نیست میدونم برای فروختنش میخوان! 

_مثل یجور قاچاق؟ 

+همم میشه اینجوری گفت/.

نگاه به ریونا انداختم با بقیه صحبت میکرد

_فکر میکردم 

+خودمم همینطوربا اینکه کیتی بهم گفته بود نخواستم باور کنم! 

_کیتی؟ 

+همون دختره که صورتشو با باند پوشونده بود! 

تا فهمیدم کی رو میگه با نگرانی دستمو روی شونش گذاشتم 

و گفتم_اون دختره خیلی خطرناکه و 

انگشتش رو روی لبم گذاشت تا ادامه ندم! 

بهش نگاه کردم تا دلیل اینکارشو بفهمم 

لبخند زده بودبا لحن مهربونی گفت_میدونم!اما تا یک جایی داره بهمون کمک میکنه! 

_میخوای بهش اعتماد کنی؟ 

‌+معلومه که نه! ولی میدونم دروغ نمیگه! 

سرمو پایین انداختم _اره نمیگه! 

+همونطور که تو نمیگی/. ببخشید که اون شب اونجوری باهات حرف زدم! من. 

_لازم نیست معذرت خواهی کنی!تقصیر تو نیست! 

+سوباکی من اعتمادم به تورو نمیتونم از دست بدماینجوری دیگه از زنده بودنم مطمئن نیستم!اون موقعم من واقعا خودمم نفهمیدم چی شد! 

_اون لحظه دیگه گذشت مثل همه چیزایی که قراره فقط یه گذشته بیشتر نباشه! چشم روی هم بزاری همه چی دوباره بر میگرده به حالت سابق!مثل اولین روزای بچگیمون! 

_اره مثل اولین روزامون!. 

با صدای مومو و ایجی صحبتمون قطع شد_اگه عاشقانه های شما دوتا مرغ عشق تموم شده بریم اداره پلیس به بقیه کارامون برسیم! 

_خیله خوب باشه. 

ریوما_شما جلوتر برین ماهم میایم

_چرا؟

ریوما_میگم بهت! 

ریونا_چرا اداره پلیس؟! 

فوجی_برای اینکه نزاریم شکارچیایی که به طور غیر قانونی شکار میکنن واسه خودشون ول بچرخن! 

_چه تشبیه قشنگی خوشم اومد/.

همشون یکی یکی از کافه بیرون رفتن! 

_چرا گفتی ؟

+تصمیم گرفتم بیشتر از این خودمو مخفی نکنم 

_واستا واستا نکنه منظورت اینه میخوای    

+اره دقیقاخباز کی شروع کنیم؟؟ 

 

تق تق. 

+سوباکی درس دارم 

_5 دقیقه بیشتر طول نمیکشه 

درو باز کردم روی تختش نشسته بود و کتابای عجیبش که من هیچوقت نفهمیدم چیه توی دستش بود. 

با یه نگاه پر از حرص بهم خیره شد! 

_حالا با چشات نخورم! 

+فقط کارتو زود بگو و برو! 

حالا چجوری بگم.! 

_یادته یبار گفتی اون دوستم که همیشه صورتشو میپوشونه رو میخوای ببینی! اومده اینجا! 

+اومده اینجا؟ الان اینجاست؟؟؟ 

_اره همنیجاست! 

+چرا همه اتفاقا باید وقتی من درس دارم 

اما حرفش رو به معنای واقعی قورت داد! 

چون ریوما قبل ازینکه حرفشو کامل کنه اومد تو اتاق و گفت_تو از کی تاحالا اینقدر درس خون بودی????

ساساکی با دهن باز و چشمای پر اشک فقط بهمن نگاه میکرد! 

+تو.

_اره ساساکی اون زندست/

ریوما_فکر کردی به همین راحتی خانوادمو ول میکنم میرم!؟ 

اروم زیر لب گفتم_مگه نکردی؟ ????????

ساساکی بیشتر از این نتونست جلو خودشو بگیره از روی تخت بلند شدو منو ریومارو توی بغلش کشید. 

_جوگیر منو چرا بغل میکنی این مرده بود!. 

ریوما_تو حالیت نمیشه این چیزارو بهش میگن حس برادرانه! 

ساساکی_خوش برگشتی!! 

**********************************************

+ریوما+

ساساکی اشکاشو پاک کرد و گفت_اگه مامان بابا بفهمن بال در میارن! 

سوباکی_تو دعا کن حرفتو باور کنن! 

مشت بزرگی از جانب ساساکی به بازوم خورد _خوب تو افسردگی چالمون کردیا! 

_خودمم یه مدت چال بودم دیگه بی حسابیم! 

سوباکی دستمو گرفت_دیگه باید بریم! 

ساساکی +کجا؟؟ 

+اداره پلیس! 

+چرا؟ 

_یه جلسه امشب میزارم همه چیرو تعریف میکنم واستون چون خیلیا هستن که باید بهشون جواب پس بدم????

_بقیه تا الان رسیدن! 

+اگه از من میپرسی واستادن تو صف بستنی قیفی تا ما برسیم! 

_تو هوا به این سردی؟! 

+اگه مومو و ایجی باهاشونن اره

_از اون دوتا شکمو یادم رفته بود????

+برنامت چیه؟ 

_راستش واقعا هیچ برنامه ای واسه بعدش نریختم! 

یکم جلوتر بچه هارو دیدیم! 

همشون کیک به دست داشتن حرف میزدن! 

_عه عه عه جدی جدی واستادن چیزی میخورن

+من سه ساله بدون تو دارم با همون شکمو دست و پنجه نرم میکنم! 

مومو_اه چه دیر اومدین کیکتون سرد شد! 

_نوش جونت بخور یه وقت اذیت نشی????

ایجی+بیا بجای دستت درد نکنشه! 

سوباکی با تمسخر گفت_خیلی نگرانت بودن کالری کم کردن درکشون کن! 

مومو شونه بالا انداخت! _حرف حساب

با خنده گفتم_زود بخورین میریم اداره پلیس تا ببینیم میتونیم کاری کنیم یا نه!. ازونجا هم میریم خونه من صحبت میکنیم! 

سوباکی_تو خونه داری؟؟؟ 

_چیه پس فکر کردی تو غار میخوابم؟ 

مومو_شاید باورت نشه ولی من همچین فکری کردم????

ریونا_من هنوز خیلی ازتون عقبم نمیدونم چی به چیه????

سوباکی_خودم همه چیزو واست تعریف میکنم اصن غصه نخور! 

 

با ارامش به تک تک صورت هایی که لبخند روی لباشون بود نگاه کردم. 

هرکار لازم باشه انجام میدم.تا دیدن همچین چیزی رو دیگه از دست ندم!.!! 

هرگز از دست نمیدم! 

 

 تموم شد 

قسمت بعدی قسمت اخره پنجشتبه میزارمش❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

چهارشنبه سوریتون پیشاپیش مبارک 

 

 

 

 

 

 


رمان های ریوما????

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها