محل تبلیغات شما

ان سوی شب

 

*میکوئل*

 

چشمامو باز کردم ساعت 12 شب بود سه ساعت از اوج شب میگذره. 

دور و برمو نگاه کردم 

هنوز خبری از ریوما نیست!! 

کم کم داشتم نگران میشدم البته از ریوما بعید نیست یهو غیبش بزنه و روز بعد پیداش شه

+چجوری هنوز خوابت نبرده؟

_فریالتازه بهوش اومدم! 

+که اینطور! پسرسر به هوامون کوش؟ 

_ساعتای 10 گفت میره یکم راه بره ولی هنوز نیومده! 

+حتما رفته شهر! ازون که بعید نیست

خودمم اول همین فکر رو میکردم ولی اگه رفته بیرون و تا الان برنگشته یعنی وقتش شده؟ 

®®®®®®®®®®®®®®®®®

*ریوما*

 

_که گفتی حقیقت؟ 

+اره حقیقت. 

به بالای درخت نگاه کردم همون دختر مومیایی پاهاش رو دور شاخه حلقه کرده بودو خودشو مثل خفاش اویزون کرد! 

 

_توقع ندارم حقیقت رو از کسی که بی منطق امپول تو چشم مردم میکنه چیزی از حقیفت بشنوم! 

+خیلی بهش لطف کردم فقط چشمامو گرفتم! 

_تو چته؟؟. مشکلت دقیقا با ادما چیه اصن فازتو درک نمیکنم! 

+انتاظر ندارم اینو از زبون تو بشنوم کد 24!

_کد 24؟؟.اینجوری صدام نکن! 

+ولی مگه این همون اسمی نیست که وارثت روت گذاشت؟؟ 

وارث؟؟؟ یعنی چی!!!. منظورش از وارث. چیه!! 

_وارث؟ من وارث چیم؟ 

+اخی! طفلکی!! اصن خبر نداری نه؟؟ 

_از چی باید خبر داشته باشم؟؟ 

+ههههه.تاحالا به رقم کدت دقت کردی؟یک شبانه روز 24 ساعتهدرسته؟

نیاز نبود حرفشو تایید کنم کاملا واضحه و نیاز به تاییدم نیست! 

+میخوای کمکت کنم بفهمی چرا جک کدت رو 24 گذاشت؟ 

_این کد. معنی خاصی نداره 

خنده هاش بلند تر شد

+هنوزم نفهمیدی.

حالا این کد چه ربطی به شبانه روز داره اخه؟ ????

+عدد 24 رو در نظر بگیر. اگر 2 با 4 جمع بشه عدد بدست اومده چند میشه؟ 

ابروهامو بالا انداخت و درحالی که دست به سینه ایستاده بودم بهش نگاه میکردم

+بگو دیگه! 

_6 میشه که چی؟؟؟ 

+درسته جواب شیشه حالا تو توی چه سنی خانوادتو از دست دادی؟ 

انگار سیستم نفس کشیدن از ذهنم پاک شد زیر لب زمزمه کردم_. 6!

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

*سوباکی*

 

_ههههه.اره واقعا جالبه! 

امانه+البته این حرف مادربزرگم بود 

_حرفش عاقلانه بوده

+اوه بیخیال تو دیگه اینو نگو! هههه

_خب دیگه دیر وقته بهتره من برم خونه! 

+تا اونجا باهات میام! 

_نه نه نیازی نیست! خودم میرم! 

+نمیشه که این موقع شب تنهایی بری! 

دیگه حرفی نزدمزیر یه اسمون اشنا.با کسی که کاملا غریبه بود قدم میزدم مثل یه حس تازه و عجیب بود! 

اما اینکه خوبه یا بد واقعا نمیدونم 

دور و اطرافم رو بررسی کردم شاید اومده باشه! 

+چیزی گم کردی؟ 

_نهنه گم نکردم

+دنبال همون دوستتی نه؟ 

_ریوما؟؟؟. نه بابا اون اون نمیاد! 

+اصلا وقت نشد راجبش حرف بزنیم 

_نیازی هم نیسچون واقعا چیز مهمی نیست 

+خیلی وقته باهم دوستین نه؟ 

_اره خیلی کم باشه 7 یا8 سالی هست

+ولی اصلا باهم راحت نیستین. 

_چرا ما باهم راحتیم!!! 

+ولی وقتی راجب ملاقاتمون پرسید خیلی دستپاچه شدی

_فقط نمیخوام ناراحتش کنم. بعد یه مدت طولانی میبینمش! 

+یه مدت طولانی. مثلا1 سال؟ 

_نه. کاش یک سال سه ساله 

+واو! تحسین برانگیزه! 

_چیش دقیقا تحسین برانگیزه؟ 

+اینکه تونستین سه سال رو اینجوری بگذرونین. من اگه یه بهترین دوست داشتم احتمالا نمیتونستم تحملش کنم! 

_مگه نداری؟ 

+خب من یه سری تفاوت دارم که کسی نمیتونه باهاش بسازه پس نمیتونم کسی رو کنار خودم نگه دارم! 

با لبخند گفتم_مطمئنم توهم دوستای خوبی پیدا میکنی. 

چشمش رو از خیابون خلوت مقابلش دوخت و با نگاه به من گفت_مطمئنم همینطور

رد ارومی از رژ گونه روی لپ هام افتاد. 

+ریوما باید گذشته عجیبی داشته باشه نه؟ 

_چرا این حرف رو میزنی؟ 

+فقط حدس زدم! 

خیلی عجیبه مکالمون هر 15 دقیقه ای به دونستن در مورد ریوما تغییر میکرد و همشم با سوال "یکم بیشتر راجب دوستت بگو" شروع میشد

_چرا میخوای راجب این قضیه صحبت کنی؟ 

+ادم فوضولیم! ????

یکم حس عذاب وجدان بهم دست داد! 

_نه بابا این چه حرفیه!! اره خب همینطوره! او اینجارو رسیدیم! 

+اینجا که کافست! 

_اره خب کافه پدرو مادرمه ولی طبقه بالاش خونه خودمونه

+چه جالب! حتما میام یه سری میزنم! 

_خب ممنونم امشب واقعا خوش گذشت

+به منم همینطور بی صبرانه منتظرم بازم همو ببینیم!.

_منم همینطور شب بخیر امانه

+شب توهم بخیر سوباکی☺️

 

اصلا متوجه نشدم ساعت نزدیک 12 شده! 

ساساکی بی شک فردا با کیک له شده یکیم میکنه! 

کفشامو طبقه پایین در آوردم تا بالا رفتن از پله اا باعث ایجاد صدا نشه! 

+سوباکی؟؟؟ 

قلبممممم از جا درومدددددد

_ساساکی؟؟؟. چرا نخوابیدی؟؟؟؟؟ 

+منتظرت بودم کجا بودی! 

_خب با یکی از دوستام بیرون بودم!. 

+سوباکی من واقعا خوشحالم که به خودت اومدی و به تفریحت میرسی ولی یکمم مراعات کن هر شب بدون خبر میزاری میری و نه زنگ میزنی نه هیچی تا نصف شبم که خونه نمیای!!! 

_باشه معذرت میخوام. میشه برم بخوابم؟ 

+اون دوستت که همیشه کلاه رو سرش میندازه اومد پیشت؟ 

پسری که کلاه رو سرش میندازه؟؟ ریوما رو میگفت؟؟ 

_اره دیدمش چطور؟ 

+صبح اومد کافه سراغتو میگرفت برای همون گفتم! 

ریوما صبح دنبالم میگشته؟؟؟ 

_فردا صحبت میکنیم برو بخواب دیر وقته مگه فردا دانشگاه نداری! 

+باشه شب بخیر

سوییشرتمو انداختم روی صندلیم! 

خودمو رو تخت ولو کردم و به سقف خیره شدم! 

"فلش بک به چندین ساعت قبل" 

 

پشت میز رفت و دستای خون الودش رو با دستمال تمیز میکرد و اثر قرمز رو پاک کرد

_تو کاملا دیوونه ای!!!! 

+دیوونه هارو چجوری توصیف میکنی؟ 

_تو خودت رو چجوری توصیف میکنی منم به این افراد میگم دیوونه! 

+جالبه. حالا میدونی من به چه افرادی میگم دیوونه؟ 

دستش رو داخل یکی از بشر ها برد و یه چشم با رنگ دیگه جایگزین قسمت خالی پلکش کرد! 

+من به کسایی که یه اشتباه رو چند بار تکرار میکنن میگم دیوونه! و توی این زمینه تو دیوونه ترین کسی هستی که دیدم! البته اون پسرم کمی از تو نداره واقعا جای سواله واسم چرا وقتی با مرگ میتونست به ارامش برسه دوباره تظاهر به برگشتن کرد! 

تظاهر به برگشتن؟؟؟ 

_کسی که داره تظاهر میکنی تویی. 

+بیینم تو واقعا باور کردی که اون مرده و زنده شده یا اون طلسم واقعیه مگه نه؟ 

_اگه خودش اینو گفته پس اره باور میکنم! 

+چون تو هم یه احمقی! نه طلسمی در کاره و نه مرگی! 

"زمان حال" 

"نه طلسمی در کاره و نه مرگی" 

 

دیگه نمیدونم. باید چی رو باور کنم! 

بالاخره تمام این سوالا لعنتی جوابشون رو پیدا میکنن به هر قیمتی شده 

=======================================

*ریوما*

 

+تعجب کردی؟؟.فکر میکردم اینقدر اتفاق عجیب واست افتاده که اینا واست طبیعین! 

این جمع فقط اتفاقیه!!!. 

عمرا درست نیست!! 

_حالا چون یه جمع تصادفن با زندگی من مطابقت داره توقع داری به چی برسم؟ 

+تصادفی هان؟؟ واقعا ازین کلمه متنفرم! حالا که تو یه جمع رو تصادفی میدونی بیا اینجوری بریم جلو

 

وقتی اینو گفت خودشو از روی شاخه پرت کرد پایین. 

+تو سن مرگ جک رو میدونی مگه نه؟ 

_میدونم. 

+خب سنی که اون فوت کرد مگه 24 سالگی نبود؟ توسط خود تو!!. اینم تصادفی بود؟؟. مگ تو اون طلسم رستاخیزی رو از دفتر خود اون دانشمند دیوونه کش نرفتی؟؟ پس اگر رستاخیزی برای افراد مرده عمل میکنه چرا تو الان اینجایی و

کسی که خودش این طلسمارو پیدا کرده الان تو قبرش پوسیده؟؟؟.

 

انگار.دیگه خون به مغزم نمیرسه!!! 

نمیتونم فکر کنم! 

فقط خاطرات تو ذهنم مروز میشد. چیزایی که میدونستم. و به یاد میاوردمشون! 

نه میتونستم حرف بزنم و نه میشد باور کنم. 

+اگر اون طلسم واقعا کار میکردمطمئنا اون خیلی زودتر از تو به دنیا برمیگشت

_روک و راست بگو میخوای چی بگی!!! 

با خنده رو چمنا نشست و گفت_هنوز نفهمیدی؟؟؟بزار با این سوال جوابتو بدم اصلا مطمئنی اون شب مردی؟؟. چیشد؟؟ چرا زبونتو موش خورد؟؟ 

من. واقعا مرده بودم!.

+سه سال پیش شما باهم توی اون صحرا روبرو میشین و هردوتون همزمان به هم شلیک میکنین ولی هردو سرپا میمونین تا زمانی که سروکله همون دختره پیدا میشه و تو مجبور میشی برای زنده نگه داشتن اون شلیک دومت رو بزنی نه؟؟؟ 

 

اون چطوری تمام اینارو با جزئیاتش میدونست!؟؟؟ 

این واقعا. ترسناکه! 

+شلیک دوم بالخره جک رو میکشه و تیر اول تورو کم کم از پا در میاره ولی از کجا میدونی که واقعا اون شلیک یک گلوله بود و تورو کشته؟

_اون گلوله بود! 

+مگه بار اول که بهت شلیک کردن یک ربات کوچولو برای راه پیدا کردن به قلبت نبود؟؟چجوری میتونی مطمئن باشی این بارم همینجوری نبوده؟؟؟ 

_تو اینارو از کجا میدونی؟؟ 

+مطمئنی بین این همه سردرگمیت باید اینو بپرسی؟ 

_ولی ولی اگه من نمرده بودم پس چجوری.

+فقط در حد یه فرضه ولی.بیا فکر کنیم اون شلیک تورو به یه کما برده و اون گلوله درواقع یه شک دهنده خیلی کوچولو بوده که برای بیدار کردن تو، توی تاریخ دقیق برنامه ریزی شده! 

 

_مسخرس!!!.چرا همچین فکری میکنی؟ 

+نمیدونم شاید بخاطر اینه که روزی که از خواب توی قبر جعلیت بیدار شدی دقیقا 6/24 بود کدی که کل زندگیت روش برنامه ریزی شده! 

 

درسته. روزی که چشمامو باز کردم. روز 24 از ششمین ماه سال بود! 

این تصادفی نیست. نمیتونست باشه! من خودم باور کردم که واقعا مرده بودم! 

+قبول کن ریوما ایچیزنمرگ تو همش یه نمایش تظاهری بود و اونا فقط بانمود میکردن که مردی. همونطور که برای خانوادت یه نمایش مرگ جعلی ساختن! 

 

تموووم شدد❤️❤️❤️❤️❤️

نظر یادتون نره????????????????

10 نظر بشه دیگه این همه فکر کردم????????????❤️????

 

 

 

 

 

 


رمان های ریوما????

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها