محل تبلیغات شما

ریوما

 

 

 

آئوکو:

   پاییز شده بود. هوا سرد بود. برگ های درختان روی خیابان‌ها و کوچه‌ها فرش بزرگی پهن کرده بود 

هاله‌ای کم از نور چشمام رو نوازش میکرد ‌

بلند شدم و کش و قوسی به خودم دادم

ساعتو نگاه کردم هفت ربع کم.

_واااایییدانشگاه دیر شد!!

امروز اولین روز دانشگاه بود .

بلند شدم و سریع رفتم سمت دستشوییبعد از اون امدم توی اتاقمو لباسامو عوض کردمروبروی اینه ایستادم و موهامو شونه میزدم .

بعد از اون کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه پایین .مامانم داشت صبحانه رو اماده میکرد

_سلام مامان

_سلام .

و سریع رفتم سمت در ‌ داشتم کفشام رو میپوشیدم.

+کجا صبحانتو نخوردی

-نمیخوام .خیلی دیرم شدههه

بلند شدم.‌

_خداحافظ مامان.

+خدانگهدار .مراقب خودت باش‌.روز اول دانشگاه خوش بگذره.

_ممنون

بعد کلی دویدن .به در دانشگاه رسیدم.

نفس نفس میزدم امیدوارم دیر نکرده باشم.

 

باد توی موهام موج می‌انداختهوای خنکی بود. این هوا رو دوست داشتم 

 

  در دانشگاه خیلی بزرگ بود و روی تابلو بالای در نوشته شده بود ."دانشگاه سیگاکو "

 

  رفتم داخل حیاط قشنگی بود. خیلی بزرگ بود کنار در باغچه‌ بزرگی بودکلی تنوع گل و گیاه داشت????

 

همه ی بچه ها داشتند به سمت سالن می رفتندوارد سالن شدم یه سالن بزرگ . توی صف وایستادم. مدیر هم کم کم وارد شد و شروع به سخنرانی کردخداروشکر دیر نرسیدم????.

 

 داشتم با انگشتام بازی می کردم.حوصله مدیر و سخنرانیاش رو نداشتم ????

تو همین افکار بودم که با صدای یه نفر به خودم اومدم. 

 

_ائوکو.

 

صداش خیلی اشنا بود.نکنه مگه میشد؟ اونم اینجا! امکان نداشت. قدرت بلند کردن سرم رو نداشتم

 

_منو یادته ریوما هستم 

 

 باحرفی که زد مطمئن شدم که خودشه.

 

با این حرفش خشکم زد حالم اصلا خوب نبود رفتم سمت حیاط ازش متنفر بودم

 

 آبی به صورتم زدم و روی نیمکت کنار باغ نشستم

 

_آئوکو! خودتی؟ اینجا چی کار می کنی؟

 

 ریوما بود. نمی خواستم باهاش گرم بگیرم، حرف بزنم یا حتی ببینمش. ازش متنفر بودم.

 

از جام پاشدم و بدون هیچ حرفی به سمت کلاس رفتم. دستم رو گرفت و نذاشت جلوتر برم.

 

_صب کن

 

_دانشگاه جای درس خوندنه. یعنی این هم نمیدونی آقای محترم؟

 

از لحن خیلی تندم تعجب کرد. میدونست وقتی کلمه "آقای محترم "رو به کار می برم خیلی جدی هستم.

 

چون منو خیلی خوب میشناخت. وقتی کوچیک تر بودیم همیشه وقتی از دستش عصبانی یا حرصی بودم، اونو اینطوری صدا می کردم.

 

_ولی.

 

دستم رو آروم ول کرد. میدونستم ناراحت شده، اما برام مهم نبود.

 

  به سمت کلاس رفتم. روی نیمکتم نشستم. هیچکس توی کلاس نبود، همه تو حیاط بودن. 

نمیخواستم برم توی حیاط. مخصوصا حالا که اون تو حیاط بود. 

 

سرم رو روی دستم خوابوندم. وقتی به امروز فکر می کنم، تنها فقط چهره ی اون جلوی چشمم میاد. میخوام اونو فراموش کنم. میخوام گذشته رو فراموش کنم. اما انگاری نمیشه. نگاهم به سمت در رفت.

 

یه پسر توی چارچوب وایستاده بود و به من نگاه می کرد.

 

یکم نزدیکتر شد. _ناکاموری ائوکو .‌ درسته؟

 

بهتم زده بود. منو از کجا میشناخت؟ خب احمق مثلا دانشجو این دانشگاهی دیگه.

 

_ب.بله. خودم هستم.

 

لبخندی زد_من کوروبا و هستم. همکلاسی شما و نماینده این کلاس. از آشنایی باهات خوشبختم.

 

_ه.همچنین

 

نمیدونم چرا به پته پته افتاده بودم. مگه من چم بود؟

 

_چرا تو هوای به این خوبی تو حیاط نیستی؟

 

_آ.آخه.

 

انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم و نذاشت ادامه بدم_موافقی باهم بریم هواخوری؟

 

_ب.بله

 

دستم رو گرفت و از کلاس رفتیم بیرونکوروبا سان قد بلندی داشت .باموهای بور و چشمای ابی که مثه الماس میدرخشیدن????

 

ریوما رو دیدم که داره تو زمین تنیس تنهایی بازی میکنه.یه جوری به دیوار ضربه میزد که انگار میخواد دیوار رو بتره. عصبانی بود؟ از چی؟ همیشه وقتی عصبانی بود اینطوری بازی میکرد. اونم عصبانیت به خاطر یکی دیگه نه خودش. یعنی کسی دوست دخترش رو اذیت کرده بود؟ اصلا اون دوست دختر داشت؟

 

_ولش کن. همیشه اعصابش خط خطیه!

 

_واقعا کوروبا سان؟

 

_اره. وایسا ببینم تو به من گفتی کوروبا سان؟

 

خندید_اینجوری راحت نیستم. و صدام کن.

 

و؟ به این زودی باهاش خودمونی شم؟

 

_ولی

 

حرفمو قطع کرد _کیـ.روباشه؟

 

داشتم از خجالت آب میشدم. نمیخواستم این بحث رو بیشتر ادامه بدم_باشهو

 

با گفتن این کلمه دیگه داشتم میرفتم تو زمین. اونم به قیافه آب شده من لبخند زد_آفرین

 

خوشحال بودم. تو روز اول مدرسه تونسته بودم با یکی صمیمی شم. دیگه تنها نبودم. با این حال نگاه های سنگین بقیه رو رو خودم حس میکردم. سرم رو بالا آوردم. بیشتر دخترای دانشگاه اومده بودن و مارو نگاه میکردن و در گوش هم پچ پچ می کردند. یجوری منو نگاه میکردن انگار من اومدم عاشق شوهر اونا شدم. آهی کشیدم.

 

و سرش رو آورد نزدیک و در گوش من گفت_به نظرم زیاد نزدیکشون نشو. خوششون نمیاد کسی نزدیکم بشه. ولی میدونی.نظر من مهمه و من میخوام که پیشم باشی.

 

حس کردم لپام گل انداخت. خیلی وقت بود که تو تنهایی زندگی میکردم. از این زندگی جدیدم خوشحال بودم.

 

_ائوکو!

 

سرم رو بالا آوردم.

 

ریوما بود و داشت سمتم می دوید. رومو ازش گرفتم و دست و رو کشیدم که یعنی بریم. احتمالا اونم همین رو میخواست چون زود برگشت و میخواست بره که ریوما اون یکی دستمو کشید.

 

_ائوکو! باید باهات حرف بزنم.

 

دستمو از تو دستش کشیدم و راه افتادم که برم.

 

اومد جلوم و گفت_آئوکو!

 

نمیخواستم باهاش حرف بزنم. و دم گوشم اروم گفت: به نظرم برو باهاش صحبت کن. این کسی نیست که ولت کنه. فقط زیاد طولش نده.

 

آهی کشیدم_چیه؟

 

_باید تنها باهات صحبت کنم.

 

نگاهی به و انداختم. سرش رو به نشونه باشه ت داد. منم باهاش رفتم پشت دانشگاه که ببینم چی میگه.

 

رفتیم پشت دانشگاه. به من نگاه کرد و با صدایی آروم گفت_خوب گوش کن ببین چی میگم.

 

سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. اما می خواستم ببینم چی میگه.

 

_تو این مدرسه به هیچ کسِ هیچ کس اعتماد نکن. و با هر کسی گرم نگیر(اشاره به و)

 

جان؟ چی شد؟ جدا هنگ کردم.

 

سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم_چرا؟ چه فرقی به حال تو میکنه.

 

معلوم بود عصبانی شده

_همین که الان شنیدی.

 

اون قاطی کرده بود یا من اشتباه شنیده بودم؟؟

 

داشتم می رفتم که گفت_کجا با این عجله؟

 

_حرف دیگه ای نداری؟ میرم پیش و

 

_ اصلا شنیدی چی گفتم؟

 

_بله خیلی هم کامل شنیدم.

 

_پس کجا؟

 

یه نیشخند زدم و گفتم_خیلی معذرت میخوام آقا. یکی به من گفت به هیشکی اعتماد نکنم. نمیتونم باهاتون حرف بزنم.

 

از قیافش معلوم بود حرصش دراومده. تقصیر من چیه؟ تقصیر خودشه که میاد وقت با ارزش منو می گیره چرت و پرت میگه (چقدر هم من الان وقتم باارزشه)

 

اصلا ولش کن. من که رفتم پیش و.

 

دستمو از پشت گرفت و محکم فشار داد.

 

_صب کن

 

_نگاه کن تو نمیتونی بگی من چیکار کنم چیکار نکنم. من

 

تا نگام بهش افتاد دیگه نتونستم حرف بزنم. سرش رو انداخته بود پایین اما میدونستم که ناراحته. همیشه سرش رو می انداخت پایین تا کسی ناراحتیشو نبینه.

 

چند ثانیه تو همین وضع موندیم. دستمو ول کرد اما با صدایی که از ته چاه میومد گفت_فقط مراقب خودت باش.

 

_چ.چی؟

 

_هیچی. برو.

 

یعنی از حرفی که زد پشیمون شده بود؟ نمیدونم. راه افتادم که زودتر به و برسم که نگران نشه. اون رو از دور دیدم:

 

کــــــــیــرو

 

صداش کردم و براش دست ت دادم.

 

لبخندی زد و ایستاد تا من برسم

 

_خب. ریوما بهت چی گفت؟

 

_اون گفت مراقبِاون گفت میخواد تو پروژه دانشگاه باهام هم گروه شه.

 

قیافش علامت سوال شدسوال. یهو زد زیر خنده _میدونستم خجالتیه اما تا این حد؟(اشاره به اونجایی که ریوما میگه باید باهات تنها صحبت کنم.)

 

خندیدم. نمیدونم چرا حقیقتو بهش نگفتم. هنوزم اون چهره ی ناراحت ریوما(که البته سرش زیر بود و اصلا معلوم نبود) جلوی چشمامه. وجدانم اجازه نمیده حقیقتو بهش بگم.(وجدان: من اجازه رو دادم. چرا دروغ سر هم میکنی؟ من: من منظورم یه وجدان دیگه بود. وجدان: مگه چند تا وجدان داری؟ من: گیر دادیا) همینجوری تو خیالات بودم که و گفت_فردا بعد مدرسه میای دوتایی بریم کافی شاپ؟

 

_البته.

 

وایسا چی شد؟؟؟؟؟؟ هنوز هیچی نشده قرار گذاشتم؟؟؟؟؟؟ ????

 

 

 

????????????????????????????????????????????????????????????????

این پارت تموم امیدوارم خوشتون اومده باشه

برای پارت بعدی 10 نظر☺????


رمان های ریوما????

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها